شب گشت و تو هنوز در خود نشسته اي
ستاره اي پريد
و آندم يك آرزو
در پشت ابرها ماه خنده ايي نمود
سوسو زنان چراغ خندد كه اي فلان
افسانه بود اين،
فردا دوباره درد
آن دردِ رو به زا
آسايش تو را بر باد مي دهد
آنگاه تو پر ز درد، فرياد مي زني
اما چنان خموش كه انگار بي لبي.
او رفته است و تو، در التهاب درد
از درد و از غرور خواهي شكست و باز
با هر چه ات توان، فرياد مي زني
اما چنان خموش كه انگار بي لبي.
«حسين»
برچسبها: