بعد از غروب ديدن او، آسمان تپيد
كوه از ميانه خم شد و در دشت آرميد
اسبان چهار نعل، وامانده از سفر
شب روي سنگ فرش جاده مي خزيد
موج از بلندي خود به زير اوفتاد
بر جا بماند و دگر باد هم نمي وزيد
رود از خروش باز ماند و آبشارها
از اوج سنگها، گيسوانشان بريد
اما براي من به اين سادگي نبود
چشمان من دگر هرگز نيارميد
تا صبح يك به يك ستاره شمردم ولي
حتي دمي خواب به چشمم نمي رسيد
حتي خدا به خواب عميقي فرو شده
ديگر صداي هق هق من را نمي شنيد
دنيا همه خوابند و من در اين ميان
در آرزوي ديدن او ، ...
برايم دعا كنيد!
«حسين»
برچسبها:
شب گشت و تو هنوز در خود نشسته اي
ستاره اي پريد
و آندم يك آرزو
در پشت ابرها ماه خنده ايي نمود
سوسو زنان چراغ خندد كه اي فلان
افسانه بود اين،
فردا دوباره درد
آن دردِ رو به زا
آسايش تو را بر باد مي دهد
آنگاه تو پر ز درد، فرياد مي زني
اما چنان خموش كه انگار بي لبي.
او رفته است و تو، در التهاب درد
از درد و از غرور خواهي شكست و باز
با هر چه ات توان، فرياد مي زني
اما چنان خموش كه انگار بي لبي.
«حسين»
برچسبها: